روز قبل از انتخابات مجلس بود. سوار ماشین شدم.دیدم بغل دستیمون با صدای بلند داره فحش کش دار می ده به همه. می گفت:« این کارا رو می کنن اونوقت به مردم می گن بیان پای صندوق. آخه فلان فلان شده ها......»
حالا جریان چی بود. موتور آقا رو خوابونده بودند. چرا ؟ مدارک همراش نبود.
راننده هم داشت حرفشو تایید می کرد.
دیگه خونم به جوش اومده بود. یهو برگشتیم گفتیم: خب داداشِ من، توقع داشتی ماچت هم بکنه. خلاف کردی اونم وظیفشو انجام داده. اگه انجام نده همه غر می زنن می گن که : «چرا وظیفشو انجام نداد. هیچ کی تو این مملکت کارشو درست انجام نمی ده.»
اگر هم انجام بده اینجوری می کنید.
آقائه که صداش تو فرکانس بالایی بود و داشت داد و بیداد می کرد یهو صدارو خیلی آورد پایین و گفت: بله ولی آخه آخه ...........
راننده هم که تا دو دقیقه پیش داشت شدیدا دفاع می کرد. یهو موضعش را عوض کرد و خطاب به اون آقا گفت راست می گه دیگه. خلا ف می کنی. باید پاش وایستی.
یارو هم که جوابی نداشت بگه، می خواست یه جوری قضیه رو ماست مالی کنه بره.
یک کم جلوتر همگی از ماشین پیاده شدیم. داشتم می رفتم که راننده بوق زد رفتم ببینم چی می گه. دیدم بله داشت همینجوری حرفای منو تایید می کرد. (حالا یا واقعا می خواست عذاب وجدان نگیره یا بنده خدا ترسیده بود فکر می کرد ما کسی هستیم) خلاصه هرجوری بود به خیر گذشت.
از این نمونه ها زیاد برخورد کردم. معمولا آدما همینجورین. هر کاری بکنی آخرش غر می زنن. فرقی نمی کنه کار خوب باشه یا کار بد. یاد گرفتند به همه چی انتقاد کنند. انصاف هم؛ که خدا بده برکت.
بعضی موقعا اینقدر راحت و قاطع و محکم همه چیو می کوبند و ازاون طرف همه تایید می کنند که آدم به خودش شک می کنه. می گه نکنه من دارم اشتباه می کنم.
شنیده بودم که یه زمانی سوفسطاییان بودند و اگر می خواستند حتی مسایل بدیهی را هم به نفع خودشون اثبات می کردند. اما حالا دارم نمونه هاشو می بینم. می گفتم چه آدمای احمقی بودند که مسایل بدیهی را هم نمی تونستند اثبات کنند. خورشید تو وسط آسمونه و همه می گن شبه. پررو پررو حرف حق را زیر پاشون له می کنن، از اونور هم توقع دارند همه ازشون حمایت کنند.
مخصوصا تو مسایل روز، مسایل سیاسی، اجتماعی.
تنها راهش هم همینه که جلوی اینجور آدما خیلی قاطع ایستاد.
بسم الله الرحمن الرحیم
یه بار که داشتم از دانشگاه بر می گشتم، توی خیابون یه آقایی رو دیدم که که تقریبا میانسال بود و داشت دی وی دی خارجی می فروخت. معمولا وقتی از خیابون رد می شم به اینجور چیزا نگاه نمی کنم. اما وقتی از کنارش رد شدم چشمم اتفاقی به عکس یکی از اونا که روی زمین پهن کرده بود افتاد. عکس خیلی ضایعی بود. وایسادم بهش تذکر دادم. گفتم : پدر جان تو الان سنی ازت گذشته ؟ برا چی داری با این کارت دنیا و آخرتتو خراب می کنی؟ می دونی تو داری با این کارت یه ضربه جدی به دین و فرهنگ مردم می زنی. می دونی با این کارت چند نفر ممکنه به گناه بیفتن؟ اونوقت گناه همه اونا پای تو هم نوشته می شه؟
(باهاش صحبت کردم. دقیقم یادم نیست که بهش چی گفتم. ولی مضمون صحبتام همین بود.) بر گشت بهم گفت : بدبختم. بیچارم. مجبورم این کارو بکنم. کلی باهام درد دل کرد. (از این جور صحبتا)
گفتم: خب چرا چیز دیگه ای نمی فروشی؟ گفت : جلد شناسنامه می فروختم. شهرداری بساطمو جمع کرد.
گفتم: خب دوباره برو از همونا بخر بفروش. گفت : ندارم.
اون کار سرمایه می خواد. اما این کار سرمایه نمی خواد. این دی وی دی ها رو هم یه آقایی با موتور هر روز صبح برام میاره.همون روز هم باهام پولشو حساب می کنه.
گفتم : مگه چقدر سرمایه می خوای تا دوباره همون کارو بکنی؟ گفت : صد هزار تومان!!!!
یادمه اون موقع همین حدود تو حسابم پول بود. رفتم از بانک پول گرفتمو بهش دادم.
شاخ در آورده بود. باورش نمی شد. بهش گفتم : فقط این پول قرضه. هرموقع درآوردی بهم بده. گفت : من این پولو یه ماهه بهت می دهم.آدرس خونشم بهم داد.
من اون موقع اونقدر داغ بودم که به این فکر نمی کردم که خب ممکنه پولو برداره و بره.شاید این کارم یه خریت بود. بعدا که به کارم فکر می کردم گفتم خب اونم پولو برداشته و رفته.اصلا توقع برگشتن پولمو نداشتم. برای من هم که اون موقع وضع مالی خوبی نداشتم همون مقدار پول هم برام مهم بود. بعد از یه ماه با یه دید نا امیدانه رفتم در خونشون.
اولش باورم نمی شد ولی اون پولو به من داد و کلی هم ازم تشکر کرد. یه نکته جالب! اولین جمله ای که بعد از دادن پول به من گفت این بود: شما بسیجی هستید ؟ گفتم : آره . بعد به فکر فرو رفت.
بهش گفتم : الان چیکار می کنی ؟ گفت : جلد شناسنامه می فروشم!
بعدا که دوباره از اون محل رد شدم دیدم درست گفته. داشت جلد شناسنامه می فروخت.
همونطور که گفتم اون موقع واقعا حالیم نبود چی کار می کنم.
به خاطر همین نمی تونم بگم که این کار حتما یه راه کاره. ولی چند تا نکته رو باید بگم.
یکی اینکه از این دست آدما تو جامعه ما زیادن. نه اینکه واقعا بدبختن. بلکه نگاه درستی به روزی رسون بودن خدا و همچنین تلاش برای کسب روزی حلال و فرار از تنبلی ندارند. وباید یکی براشون توضیح بده. و هولشون بده.
نکته طلایی این خاطره تو پول دادنش نبود بلکه درد دل کردن ، اهمیت دادن و درک کردن طرف و اینکه طرف حس کنه یکی براش ارزش قائله. و از اون طرف هم حالی کردن و روشن کردن اون طرف. به نظر خودم طرف که عیالوار و صاحب چند فرزند بود اون قدر وضعش خراب نبود که صد هزار تومان پول نداشته باشه. ولی همین پول دادن برای تحول طرف بس بود.
نکته بعدی : اون حتی اگه اون پولو برداشته بود و رفته بود باز هم به نظرم می ارزید. در کشور ما چقدر هزینه فرهنگی می شود. آیا از رقمهای نجومی آن خبر دارید. آیا این مقدار هزینه برای هدایت یک فرد خیلی زیاد است.این جمله رو کسی داره می زنه که خودش وضع مالی خوبی نداره ولی باز هم میگه می ارزه.
یه نکته مخفی :قابل توجه بعضیا : (می دونم گفتن این جمله اینجا نیست. ولی می نویسم شاید روزی به گوش یک آدم به درد بخور برسه.) این بابا اصلا اون آقا موتوری رو که بهش دی وی دی می داد نمی شناخت. اصلا نمی دونست کی هست؟ از کجا میاره و کجا می بره؟
این کار به صورت یه کار شبکه ای انجام می شه. اینایی که دارن این دی وی دی هارو می فروشن، تو ویترین قضیه هستن. پشت اینا یه کار حساب شده و یک جریان خوابیده. من یه بار زنگ زدم به اطلاعات(شماره تلفن 113). اما اونا هم فکر نمی کنم کار جدی کرده باشند. اگر می خوایم معضلات فرهنگی این تیپی تو جامعه حل بشه باید یه کار اساسی و ریشه ای انجام بشه.)
نمونه همین قضیه هم با یه جوون که این کارو می کرد برام پیش اومد.
بالای یه پل عابر پیاده داشت سی دی می فروخت. بهش گفتم چرا این کارو می کنی؟
می گفت: بابا کار نیست تو این مملکت. نفست از جای گرم بلند می شه. بهش گفتم : چقدر درس خوندی؟
(یادم نیست چی جواب داد.) گفتم چرا ادامه نمی دی ؟ گفت نمی دونم باید چی کار کنم. (از اون ور هم خیلی علاقه ای به درس خوندن نداشت.) گفتم چرا نمی ری یه کاری، حرفه ای یاد بگیری . گفت :کسیو ندارم. نمی دونم چی کار کنم. اون موقع شنیده بودم که می گفتند سازمان فنی حرفه ای رایگان آموزش می ده و در نهایت هم با دادن وام کمک می کنه که یه کاریو شروع کنند. بهش پیشنهاد اونجارو دادم. خیلی خوشحال شد.
تازه در دلشو باز کرد و شروع کرد درد دل کردن. گفت : من معتاد بودم.(الان ترک کرده بود) تو سرمای زیر صفر توی برف با یه لا پیرن گوشه خیابون افتاده بودم. مردم که از بالای سرم رد می شدند می دیدم اما هیچ کدوم به من توجه نمی کردند.هیچ کی روی من حتی یه کاپشن ننداخت. داشتم می مردم. هم مواد بهم نرسیده بود هم داشتم یخ می زدم.
خلاصه درد دل کرد. بعدش شمارشو بهم داد. بهم گفت من تنها زندگی می کنم. اگه تونستی بهم سر بزنم.(متاسفانه شمارشو گم کردم)
با سوالای هدفداری که می کرد معلوم بود که خودش نمی خواد این کارو بکنه. منتها منتظر بود که یکی راهنماییش کنه. اینو قاطی صحبتاش گفته بود.
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز